آب زندگی صادق هدایت Sokhan.com
انتشارنسخه الکترونیک:
سایت سخن یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود
. یک پینه دوزی بود سه تا پسر داشت :
حسنی قوزی و حس ینی کچل و احمدک
.
پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود، پسر دوم ی حسینی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آب حوض می کشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت
.
احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود و عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را می آورد به باباش میداد
.
پسر بزرگها که کار پا بجائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند
.
میدونین
» : دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد .
یک روز پینه دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت چیه، راس پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آب و گل در اومدین و احمدک که از همه تون کوچکتره ماشالله پونزه سالشه
.
دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو در بیارین و هر کدوم یه کار و کاسبی یم یاد بگیرین
. من این گوشه واسه خودم یه کرو کری میکنم .
اگه روز و روزگاری کاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، ب ه منم خبر بدین و گرنه بر گردین پیش خودم یه لقمه نون
«.
داریم با هم میخوریم
«!
چشم بابا جون ».
بچه ها گفتند پینه دوز هم بهر نفری یک گرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه شان کرد
.
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانویشان همینطور رفتند و رفتن د تا اینکه خسته و مانده سر
یک چهار راه رسیدند
.
رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد
.
برادر بزرگها که با احمدک هم چشمی داشتند و بخونش تشنه بودند، ترسیدند که چون از آنها با کفایت تر بود سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد
. با خودشان گفتند
: «
؟ چطوره که شر اینو از سر خودمان وا کنیم
»
کت های او را از پشت محکم بستند و کشان کشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند
.
احمدک هر چه عز و چز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند ودر د هنه غار انداختند
.
بعد هم به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند بیک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینه دوز بدهد و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه راهه و پشک انداختند، یکی از آنها بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب
.
٭٭٭
از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل
سر در آورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است
.
به پیرزنی که آنجا نشسته ننه جون
! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی کسم، امشب اینجا یه جا و » :
بود سلام کرد و گفت
«.
منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در مییام کییه که یه نفر بیکار و بیعار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برایت سوخت، اگه یه
» :
ننه پیروک جواب داد
«.
کاری بهت میگم برام بکنی تورو نگه میدارم
«.
بچشم، هر کاری که بگین حاضرم » :
حسنی هولکی گفت از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شم ع شعله آبی داره و خاموش
- » «.
نمیشه پیرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند
. پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد.
حسنی شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالا بکشد
.
پیرزن ریسمان را کش ید همینکه دم چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد
. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت
: «.
نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم
-»
پیر زنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد پائین
.
اما صدمه ای ندید و شمع میسوخت ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد
.
تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد
. توی «! آخرین چیزیس که واسم مانده » :
در آورد و گفت چاه پر از دود شده
. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست بسینه جلوش حاضر شد و گفت
: «
؟ چه فرمایشیه
-» «
؟ تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی » :
حسنی جواب داد
«.
من کوچیک و غلام شما هسم
-» «.
اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام
-»
دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت
:
اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب
-»
و با دستش بطرفی اشاره کرد
. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد «!
زندگی پرهیز بکن توی چاه
. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل اینکه آب شده و بزمین فرو رفت
.
حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین طور رفت
.
کله سحر رسید بیک شهری که کنار رودخانه بود
. دید همه مردم آنجا کورند .
پای رودخانه گرفت نشست، یکمشت آب بصورتش زد و یکمشت آب هم خورد
. از یکنفر کور که نزدیکش بود پرسید
: «
؟ عمو جان! اینجا کجاس
-» «
؟ مگه نمیدونی اینجا کشور زرافشونه » :
او جواب داد
«
؟ محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی مییام، راه بجایی ندارم. یه چیز خوراکی بمن بده » :
حسنی گفت
«.
اینجا بکسی چیز مفت نمیدن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم » :
آنمرد جواب داد حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه، دید همه خاک طلاست
.
ذوق کرد، یک مشت بآن مرد داد و نان گرفت و خورد و توی جیبهایش را هم پر از خاک طلا کرد و راهش را کشیدو رفت طرف شهر
.
همینکه رسید، دید شهر بزرگی است، اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد رویهم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در شکاف غارها و یا زیر این گنبدها زندگی میکردند و شب و روز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام شهر روشن نمیشد
.
اعلان های دولتی و رساله ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافه های اخم آلود گرفته و لباسها ی کثیف بد قواره و چشمهای ورم کرده مثل کرم در هم میلولیدند
. از یکنفر پرسید
: «
؟ عمو جان! چرا مردم اینجا کورن
-»
این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه
. ما چشم براه -» :
آن مرد جواب داد پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمهای ما رو شفا بده
. اگر چه همه مون پرمال و مکنت هسیم .
اما چون چش نداریم آرزو میکنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم
.
باینجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده
«.
ایم اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره
» : حسنی را میگوئی چشده خور شد.
با خودش گفت رفت بالای منبر که کنج میدان بود و فریاد کشید
: «
؟ که من پیغمبرشون بشم آهای مردمون
! بدونین که من همون پیغمبر موع ودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم . چون خدا
- »
خواسه که شما رو بمحلت امتحون در بیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر
جستجوی حقای قو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه
. چون خود شناسی خدا شناسیس .
دنیا سر تا سر پر از وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور که گفتن
: دیدن چشم و خواستن دل .
پس شما که نمی بینین از وسوسه شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی میسازین
.
پس بردبار باشین و شکر خدا را بجا بیارین که این موهبت عظما رو بشما داده
! چون این دنیا موقتی و گذرندس .
اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و
«.
من برای راهنمائیه شماها اومدم مردم دسته دسته باو گرویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اینجور چیزها برایشان میکرد و نطقهای او را با حروف برجسته روی کاغذ مقوائی میانداختند و بین مردم منتشر میکردند
.
دیری نکشید که همه اهالی زرافشان باو ایمان آوردند و چون سابقًا اهالی چندین بار شورش کر ده بودند و تن بطلا شوئی نمیدادند و میخواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها رابدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع هنکفتی عاید پولدارها و گردن کلفتهای آنجا شد
.
کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یکی از مقربان و حاشیه نشینهای دربار پادشاه کوران شد
.
در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع کردن طلا بشوند و هر نفری از درخانه تا کنار رودخانه زنجیری
بکمرش بسته بود
.
صبح آفتاب نزده ناقوس میزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئی میرفتند و غروب آفتاب کار خودشان را تحویل میدادند و کورمال کورمال س ر زنجیر را میگرفتند و به خانه شان بر میگشتند
.
تنها تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن بافور شده بود و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند با طلا غله و تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند
.
از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و ناخوشی از سر مردم بالا میرفت
.
گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته
نمی شد
.
روز بروز پیازش بیشتر کونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیادتر میشد و در همه خانه ها عکس بر جسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بود ند
.
بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ بچشمش بزند
!
اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابه های طلا شراب میخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور میکشید و با لوله هنگ طلا هم طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش رسیده است
.
پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه بکلی از یادش رفت و
مشغول عیش و عشرت و خودنمائی شد
.
٭٭٭
حسنی را اینجا داشته باشیم به بینیم چه بسر برادر کچلش حسینی آمد
.
حسینی هم افتان و خیزان از جاده مشرق راه افتاد، رفت رفت تا به یک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد
. «
؟ خواهر خوابیدی -» : دمدمه های سحر شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند.
یکی از آنها گفت
«.
نه، بیدارم - »
کلاغ دومی
«
؟ خواهر چه خبر تازه داری -» :
کلاغ سومی گفت اوه
! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمها میدونسن ! شاه کشور ماه تابون مرده چون -» :
کلاغ اولی جواب داد
«
؟